شهامت

روز امتحان تاریخ استاد وارد کلاس شد
وفقط یک سوال بر روی تخته نوشت و
گفت زمان امتحان یک ساعت و بیرون رفت ✦ مادر یعقوب لیث صفاری با چه صفتی در تاریخ شهرت یافته است ؟

مُراقبی نبود و تقلب آزاد بود ، بچه‌ها شروع به پرسیدن از یکدیگر کردند ولی کسی جواب را نمی‌دانست و تمام بچه ها برگه‌ها را با جواب‌هایی من درآوردی که از صفات برجستۀ این بانوی ایرانی متانت شجاعت مهارت در شمشیر زنی تیراندازی اسب سواری و پر کردند …

خلاصه اینکه همه هرچه در شأن مادر سرداری چون یعقوب لیث صفاری به نظرشان آمد نوشتند ، استاد بعد از یک ساعت آمد ورقه‌ها را جمع کرد و چند روز بعد در تابلوی نتایج مقابل اسامی همۀ دانشجویان نوشته بود مردود !!

بچه ها برای اعتراض به دفتر رفتند ، استاد که اعتراض بچه ها را دید گفت درهیچ کتاب و منبع تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث برده نشده است و پاسخ صحیح فقط کلمۀ نمیدانم بود ولی هیچکدام از شما شهامت نوشتن این کلمه را نداشت

.

با دلخورى به خـدا گفتم
درب آرزوهایم را قفل کردى
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتى
لبخندى زد و جواب داد
همه عشقم این است
که به هواى این کلید هم كه شده
گاهى به من سر مى زنى

.

سه واقعیت محض:

۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن… حرمتها “شکسته” میشود.

۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن… تبدیل به “وظیفه” میشود.

۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز…"بی ارزش” میشی…

از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است…
پس تاذهنت را باز نکردی ,دهنت را باز نکن

..

❇️روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت.
در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت:
اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم.

مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.

❇️مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.

از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد.
تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.

❇️یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرارداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت:
ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین.

مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم……!!

گاهی نداشته های ما به نفع ماست

.

وقتي از ته دل بخندی
وقتی هر چیزی را به خودت نگیری ،
وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی ،
وقتی برای شاد بودن نیاز به بهانه نداشته باشی

آن زمان است که واقعا زندگی می کنی … !
بازی زندگی، بازی بومرنگ‌هاست؛

اندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما دیر یا زود با دقت شگفت‌آوری به سوی ما بازمی‌گردند.
زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند،
هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد.