خودمان را دست کم نگیریم...
یه میلیاردری بود که توی خونش تمساح نگه میداشت و اونارو گذاشته بود توی استخر پشت خونش، اون یه دختر خیلی زیبا هم داشت .یه روز یه مهمونی خیلی مجلل میگیره و خونش پر از آدم میشه. وسطای مجلس پسرای توی مهمونی رو جمع میکنه میگه میخوام یه مسابقه بذارم واستون هر کدوم از شما بتونه این استخر پر از تمساح رو تا ته شنا کنه من یه میلیارد تومن بهش جایزه میدم یا اینکه دخترم رو به عقدش در میارم هنوز جمله آخرش تموم نشده بود که یکی پرید توی آب و تمساحا همه رفتن طرفش.l اونم با هر بدبختی بود فرار کرد و تا ته آب رو شنا کرد، از اونور که اومد بیرون فقط یه چند تا خراش کوچیک برداشته بود. میلیاردر که خیلی کف کرده بود گفت: آفرین خیلی خوشم اومد، حالا دخترم رو میخوای یا یک میلیارد تومن پولُ ؟؟؟ پسره گفت: هیچ کدوم، اون بی معرفتی که منو هول داد توی آب رو میخوام
خودمان را دست کم نگیریم هیچ کاری نشد نداره
انسان ها گاهی وقت ها در شرایطی قرار میگیرند و کارهایی را به سرانجام می رسانند که حتی فکر کردن در موردش بنظر سخت میاد
فرم در حال بارگذاری ...