...
او از غرق شدن می ترسید، برای همین، هیچ وقت شنا نمی کرد، سوار قایق نمی شد، حمام نمی کرد، و به آبگیری پا نمی گذاشت. شب و روز در خانه می نشست، در را به روی خود قفل می کرد، به پنجره ها میخ می کوبید و از ترس اینکه موجی سر برسد، مثل بید می لرزید و اشک می ریخت. عاقبت آن قدر گریه کرد، که اتاق پر شد از اشک و او را در خود، غرق کرد.
مثل او نباشیم!!!