!

پدری با پسری گفت به قهر
کـه تـو آدم نشوي جـــان پدر

حيف از آن‌عمر که بی‌سروپا
در پــي تربيتت ، کردم سر

دل‌فرزند از اين حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگی ‌گشت بکامش چو شکر

عاقبت شوکت والايی يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چندروزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت ‌خود خواهی
نظری افگند بــه سراپای پدر

گفت ، گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت‌ و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی تو جان پدر …

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.0 stars
(4.0)
نظر از: رحیمی [عضو] 
4 stars

کاشکی آمده بودی و زمین سرد نبود
این همه روی زمین آدمِ نامرد نبود

خسته‌ام! مهدیِ من! حال مرا می‌فهمی؟
حال من را که نصیبم به جز از درد نبود

تو بهاری و اگر آمده بودی؛ گل‌ها
دلشان منتظر حادثه‌ای زرد نبود

تو اگر آمده بودی همه انسان بودیم
نفسمان این همه هر جایی و ولگرد نبود

هیچ کس اهل ریاکاری و تزویر و فریب
هیچ کس مدعی آن چه نمی‌کرد نبود

ندبه‌ها و فرج و العجل و عهد… چه سود؟
کاش این شهر پر از آدمِ بی درد نبود…

وحیده افضلی

یا علی علیه السلام
http://mohadese-borojerd.kowsarblog.ir

1396/01/25 @ 20:13


فرم در حال بارگذاری ...