!
پدری با پسری گفت به قهر
کـه تـو آدم نشوي جـــان پدر
حيف از آنعمر که بیسروپا
در پــي تربيتت ، کردم سر
دلفرزند از اين حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگی گشت بکامش چو شکر
عاقبت شوکت والايی يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چندروزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خود خواهی
نظری افگند بــه سراپای پدر
گفت ، گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی تو جان پدر …

کاشکی آمده بودی و زمین سرد نبود
این همه روی زمین آدمِ نامرد نبود
خستهام! مهدیِ من! حال مرا میفهمی؟
حال من را که نصیبم به جز از درد نبود
تو بهاری و اگر آمده بودی؛ گلها
دلشان منتظر حادثهای زرد نبود
تو اگر آمده بودی همه انسان بودیم
نفسمان این همه هر جایی و ولگرد نبود
هیچ کس اهل ریاکاری و تزویر و فریب
هیچ کس مدعی آن چه نمیکرد نبود
ندبهها و فرج و العجل و عهد… چه سود؟
کاش این شهر پر از آدمِ بی درد نبود…
وحیده افضلی
یا علی علیه السلام
http://mohadese-borojerd.kowsarblog.ir
فرم در حال بارگذاری ...