ای کاش...
بعضی وقتا می دونی نمیشه، ولی دوس داری بشه. مثلا من الان دوس دارم سرم رو بگیرم رو به آسمون و از ته دل آرزو کنم فردا صبح که بیدار شدم تابستون هفتاد و دو باشه. من باشم و جعبه ی شانسی، فرفره و آلاسکا… جلوی خونه ی مامان بزرگ بشینم تا سر و کله ی بچه ها پیدا شه. دلم هیجان باز کردن شانسی رو می خواد. چشمای برق زده ای که منتظره ببينه انگشتر آبپاش بهش می رسه یا موتور پلاستیکی… دلم صدای خنده ی دسته جمعی بچه هایی رو می خواد که فرفره به دست تو کوچه می دوییدن… دلم مهربونی و اعتمادی رو می خواد که بدون پول با جمله ی فردا پولش رو میارم همه ی آلاسکا ها و فرفره هام تا ظهر تموم می شد. دلم نفس کشیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ رو می خواد. که وقتی برگشتم خونه شربت سکنجبین به دست بهم بگن سیاه شدی از بس تو آفتاب موندی. دلم می خواد بشینم پای برنامه کودک ترسناک، سمندون ببینم و بخندم. بعد برم تو حیاط، یه توپ بردارم و بزنم به در و دیوار… بعد پاهام رو بندازم تو حوض… پشه بند رو وصل کنم و برم بخوابم تا فردا شه… تا دوباره از زندگی لذت ببرم. می بینی من چیز زیادی از زندگی نمی خوام. فقط می خوام حالم خوب باشه… همین حالا که حرفام رو شنیدی، حالا که دیدی چقدر نیاز دارم به حال خوب، میشه از آسمون بهم پیام بدی سفارش شما ثبت شد؟!
پس منتظرم… قرار ما فردا… تابستون هفتاد و دو… خونه ی مامان بزرگ …
فرم در حال بارگذاری ...