مادر و پدر...
بچه که بودم
شب ها خواب نداشتم
چندبار به اتاق پدر مادرم سر می زدم
بالای سرشان می ایستادم
چشم هایم را می دوختم به سینه شان
ببینم بالا و پایین می رود!؟
خیالم که راحت میشد می خوابیدم
امان از آن شب های زمستان که پتویشان ضخیم بود
کارم سخت می شد
در را باز و بسته می کردم
اگر کار ساز نبود
طوری از کنارشان رد می شدم که ضربه ای بهشان بزنم که طبیعی جلوه کند و تکانی بخورند
حتی یکبار پای مادرم را لگد کردم
کتکش را هم خوردم
اما می ارزید
آن شب را با خیال راحت خوابیدم
آنقدر دوستشان داشتم
که ترس از دست دادنشان شب و روز را از من گرفته بود
بزرگتر که شدم درس خواندمو مشغله هام زیاد شد
اما هنوزم شب ها به بالینشان می روم
با همان روش قدیمی
هنوزهم زمستان ها کمی سخت تر است
(من فقط عاشق پدر و مادرم هستم)
فرم در حال بارگذاری ...