معجزه...

معجزه...

در آخرین لحظه های خداحافظی از من می پرسد: راستی تو به معجزه اعتقاد داری؟ خودش ادامه می دهد عجب سوالی معلومه که میگی خرافاته.بعد هم سریع در حالیکه چیزی زمزمه میکرد تماس را خاتمه داد.
کاش به من فرصت میداد تا برایش بگویم نه تنها به معجزه اعتقاد دارم که فکر میکنم تمام آدمهای اطرافم معجزه گرند.
من بچه بودم مادرم به رسم موسی معجزه میکرد دلش را رها میکرد و هیچ به زندگی تبدیل میشد.پدرم مثل عیسی بود.هر بار از دردی میمردم به من شهامت زنده شدن میداد. برادرم محمد وار معجزه میکند٬ حرف میزند ومن به کلامش قرار میگیرم.تمام آدم های زندگی من معجزه میکنند مثلا دوستانم که با لبخندشان تمام آتش هم به من گلستان میشود.


فرم در حال بارگذاری ...