آرامش...

آرامش...

من برای حال خوبم، می جنگم! اوضاع، هرچقدر که می خواهد، بد باشد؛ من شکست را نمی پذیرم! | به جای نشستن و افسوس خوردن؛ می ایستم و شرایط را تغییر می دهم! | می جنگم، زخمی می شوم، زمین می خورم، اما شکست، هرگز! | من عميقا باور دارم که شایسته ی آرامشم و برای داشتنش، با تمام توانم، تلاش می کنم. من آفریده نشده ام که تسلیم باشم، که مغلوب باشم، که ضعیف باشم! | من آمده ام که جهان را، تسليم آرزوهایم کنم، “من” خواسته ام! | پس می شود…

ای کاش...

ای کاش...

بعضی وقتا می دونی نمیشه، ولی دوس داری بشه. مثلا من الان دوس دارم سرم رو بگیرم رو به آسمون و از ته دل آرزو کنم فردا صبح که بیدار شدم تابستون هفتاد و دو باشه. من باشم و جعبه ی شانسی، فرفره و آلاسکا… جلوی خونه ی مامان بزرگ بشینم تا سر و کله ی بچه ها پیدا شه. دلم هیجان باز کردن شانسی رو می خواد. چشمای برق زده ای که منتظره ببينه انگشتر آبپاش بهش می رسه یا موتور پلاستیکی… دلم صدای خنده ی دسته جمعی بچه هایی رو می خواد که فرفره به دست تو کوچه می دوییدن… دلم مهربونی و اعتمادی رو می خواد که بدون پول با جمله ی فردا پولش رو میارم همه ی آلاسکا ها و فرفره هام تا ظهر تموم می شد. دلم نفس کشیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ رو می خواد. که وقتی برگشتم خونه شربت سکنجبین به دست بهم بگن سیاه شدی از بس تو آفتاب موندی. دلم می خواد بشینم پای برنامه کودک ترسناک، سمندون ببینم و بخندم. بعد برم تو حیاط، یه توپ بردارم و بزنم به در و دیوار… بعد پاهام رو بندازم تو حوض… پشه بند رو وصل کنم و برم بخوابم تا فردا شه… تا دوباره از زندگی لذت ببرم. می بینی من چیز زیادی از زندگی نمی خوام. فقط می خوام حالم خوب باشه… همین حالا که حرفام رو شنیدی، حالا که دیدی چقدر نیاز دارم به حال خوب، میشه از آسمون بهم پیام بدی سفارش شما ثبت شد؟!
پس منتظرم… قرار ما فردا… تابستون هفتاد و دو… خونه ی مامان بزرگ …

.

ای تیغ نیازی به حضور تو نبود…

.

ای تیغ نیازی به حضور تو نبود…

ادبیات

ادبیات ما با همه غنایش چه اشتباهات فاحشی دارد.چه کسی روز اول از غصه خوردن آدمها گفته؟ حال آنکه این غصه است که آدم را می خورد. شاید آنها که از درد کشیدن و رنج کشیدن حرف زده اند، به ذهنشان هم نرسیده که درد و رنج آنها را به هر طرف کشیده.اصلا همین خواب تازگیها فهمیده ام این من نیستم که خوابم میبرد،باور کن خواب است که هر شب مرا میبرد.